هنوز ملبس به لباس روحانیت نشده بودم که برای امام جماعت یکی از مدرسه های منطقه رفتم. می دانستم که باید با بچّه ها رابطه ی صمیمی تری برقرار کنم تا بتوانم بهتر و بیشتر روی آن ها تاثیر بگذارم. زنگ های ورزش و پرورشی از معلمشان اجازه می گرفتم و ساعاتی را با بچّه می گذراندم.
در یکی از جلساتی که به جای معلم پرورشی سر کلاس رفته بودم، یکی از بچّه ها به نام رضا بسیار بی تابی می کرد و و با عجله سوال می کرد. او حتی به من اجازه پاسخ گفتن را به من نمی داد. با خودم قرار گذاشتم برایشان از امام زمان (عج) بگویم. در قنوت نماز جماعت چون دعای فرج را می خواندم، دیگر همه یاد گرفته بودند و همه این دعا را زمزمه می کردند.
پس خواندن نماز ظهر برای بچّه ها چند دقیقه سخنرانی کردم، و بنابر عهدی که کرده بودم درباره امام زمان(عج) صحبت کردم.طبق معمول رضا شروع کرد به سوال پرسیدن...حاج آقا امام زمان(عج) رو چه جوری میشه دید؟ اصلاً کجاست؟ چند سالش است؟ چه شکلی؟ من هم پشت میکرون رضا رو می خواستم ساکت کنم و جوابش را بدهم امّا رضا آرام نمی گرفت. رضا جان! آقا رضا کوتاه بیا به من مهلت بده...اینقدر گفتم و رضا ادامه داد که معاون سرش داد کشید. دلم براش سوخت.رضا را بعد از نماز ظهر گیر آوردم و به او گفتم رضا اگر می خواهی جواب این سوال ها را بگری ما جلساتی جمعه ها داریم، خواستی بیا؟ رضا این بار جوابی نداد و رفت!
جمعه آن هفته رضا هم آمد من شروع کردم به صحبت کردن و قصدم این بود که جواب های رضا را بدهم. از ملاقات های امام زمان (عج) گفتم، از غیبتش، از دشمنانش، از نائب امام و بحث ولایت فقیه. رضا این بار برخلاف دفعه های قبلی بسیار ساکت بود تا اینکه نطقش از شد. گفت ببخشید : حاج آقا گفتم: بله رضا جان بگو. حاج آقا امام زمان(عج) را چه جوری میشه دید؟ من هم گفتم شما با خدا باشید و تقوا الهی داشته باشید امام را ان شاء الله می بینید... او گفت: خوب دگر چه راهی است. گفتم: شنیده ام اگر 40 شب چهار شنبه به جمکران بروی البته با خلوص نیت امام را می بینی.
رضا از آن به بعد شبهای چهارشنیه می رفت مسجد جمکران. تا یکسال ازش خبری نداشتم تا اینکه توی مسجد دیدمش. گفت: کجایی مرد مومن. گفت: حاج آقا چرا دروغ می گویی! گفتم: چی دروغی گفتم. گفت: گفتی اگر 40 شب چهار شنبه بری مسجد جمکران امام را می بینی، اما نشد! گفتم: حتماً خلوص نیت نداشتی. گفت: به خدا من امام خیلی دوست دارم و شب ها ازش التماس کردم که خودشو به من نشون بده! اما...
اصلاً حاج آقا امام زمان(عج) کجاست؟ گفتم: رضا جان! امام زمان(عج) در بین ماست، در بین ما رفت و آمد می کنه و بر کار ماها نظارت داره...داشتم همین طوری ادامه می دادم که رضا گفت: خداحافظ حاج آقا...هر چی داد زدم.رضا رضا...اما رضا رفت. یک روز داشتم از خیابانی رد می شدم که دیدم پسر بچّه ای به هر مردی می رسد سلام می کند؟ جلوتر رفتم ببیبنم چه کسی و چرا این کار عجیب را انجام می دهد. دیدم رضا است! دست رضا گرفتم و به کناری کشاندم گفتم: رضا! داری چی کار می کنی؟ چرا به هر مرد غریبه ای سلام می کنی؟ رضا با چهره ی معصومانه اش برگشت و گفت: مگر نگفتی امام زمان(عج) بین ماست و بین ما رفت و آمد می کند. با تعجب گفتم: خوب بله گفت: من هم بر هر کس آمد سلام می کنم شاید امام زمان(عج) باشد و من حداقل به امامم سلام کرده باشم...
نکات المبارزیه فی کلام بچّه مسلمون!
+ نمی دونم به اینکه شاید خوندید! چه می گن...ولی برای یک مسابقه نوشتمش...ولی نشد! که شرکت کنم! حتما! حکمتی داشته....
+ این پست خداحافظی من نیست! شاید هم باشه! نه رسمی نیست! واقعیتش! امتحاناتم! شروع شده...و...البته از نت که دست بر نمی دارم! ولی تا یکی دو هفته مثل قبل نیستم!
+ من او رضا امیر خانی را تازه تموم کردم! خیلی بهتر از بیوتن تموم شد! این رضا امیرخانی همه کرد زیر خاک!!!!
+ وبلاگ کلیپ ها در غیبت من هم! بروز می شود! هر روز! پس توانستید بهش سر بزنید!
+ از دادن نظر کوتاهی نفرمایید!
+ اگر کسی رو رنجاندم! معذرت می خواهم! وقتی همه رو دعا کردید! من رو هم فراموش نکنید! توی نماز شب هم 41 شد! اسم من رو بگویید!!!!
التماس دعا مبارز(یک بچّه مسلمان)
نوشته شده توسط : محسن اردستانی رستمی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ