مترو میرداماد...
ساعت ده و اندی...
جوانکی با شلوار لی و موهای برق گرفته( یکی نمی گه بابا برق بخاطر اینا قطع میشه) شروع کرد...داد زدن...
نیم ساعته وایسادم...هی اتوبوس های بلیطی می یاد و خالی میره...
می دانستم یواش یواش غضبش اوج می گیره...
همش تقصیر فلانیه...یک خانمی هم تایید می کرد؟؟!!!
یک دفعه رفت تو فاز رهبری و روحانیت...فحش می داد مثل.... ..... ..... .....!!!
قاطی کردم...گفتم: درست صحبت کن!
گفت: از قایفت معلومه برات پول داره که ریش می گذاری؟ واگرنه بقیه به من اعتراض می کردند
همه مردم دورمان جمع شدند....
گفتم: نه غیرت دارم...گفت: غیرت داشتی نمی گذاشتی ناموستون را امنیت اجتماعی بگیره...
گفتم: اگر غیرت داشتند این طوری نمی آمدند بیرون!
یا اون در رفت و یا صحنه را ترک کرد...
دو سه تا پیرمرد آمدند و گفتند خودتو ناراحت نکن ما هم نماز می خوانیم! انگار شده بودم نماینده اتوبوس رانی...
البته دیر آمدن درست بود و من هم تاکید کردم و گفتم اگر برای من داشت فقط 5/2 ساعت راه نمی رفتم برای کار! آن خانومه آمد گفت: ناراحت نشو پسرم اون حتماً صبح یک چای چیزی خورده( انگاره ما بقلمون می خوریم)
یک جوانی که انگار داشت گریه اش در می آمد رو به من کرد و گفت: تو دیگه حرف نزن! شدیم نماینده تام الختیار اتوبوسرانی...
التماس دعا( مبارز، یک بچّه مسلمان)
نوشته شده توسط : محسن اردستانی رستمی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ