آقای حاتمی کیا من هم یک اپیزود بگم...
کاشکی آقای حاتمی کیا این داستان من رو یک ایپزود می کرد...یکی بود یکی نبود... یک زن و شوهری در سال های دور زندگی می کردند. پدر زن این خانواده از افراد بزرگ بود و اصحاب و مریدان زیادی داشت. بعضی ها به زندگی این زن و شوهر حسودی می کردند. دورانی بود که این زن باردار بود و پس از یک حادثه ای، اون اصحاب پدرش آمدند در خونه اش! اون زن که رفت پشت در....ولی اون اصحاب از خدا بی خبر بچّه اش را سقط کردند....( این رو می تونی الان بخونی....یاد کوچه مدینه...میزنه آتش به سینه...مونده رو صورت مادر...جای پنج انگشت کینه...)
فهمیدی یا نه! وقتی یاد حضرت زهرا س می افتم این جمله یکی از مداحان بزرگوار را به ذهنم خطور می کنه که...اگر اون روز توی کوچه های مدینه مادرمون را سیلی نمی زدند و پهلو یش را نمی شکستند و بچّه اش را سقط نمی کردند... جرات نمی کردند در روز عاشورا!!! سر از بدن پاک و مطهر عزیزش جدا کنند....
البته شاید بهتر شد این سقط را بیان نکرد...و دیگر اسمش نمی شود گذاشت دعوت!!!!!!
التماس دعا مبارز(یک بچّه مسلمان)
نوشته شده توسط : محسن اردستانی رستمی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ